|
|
کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!
رفتهایم خانه یکی از اقوام. چند روزی است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد میرویم به اتاق “نینی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق میشوند اتاق پر میشود و بقیه بیرون در میمانند. عروسکها جا را برای آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نینی کلی عذرخواهی میکند و قرار میشود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفته است. دلم نمیخواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق میشوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباببازی فروشی تویشان عروسک است. و اینها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی"های پشمالو و بزرگی است که گوشههای اتاق نشستهاند. چند طبقه یکی از ویترینها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربیهای سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شیشه به ما لبخند میزنند.
مادربزگ در کمد لباسهای را باز می کند و لباسها را نشانمان میدهد. از بین لباسها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون میآورد و جلوی چشممان بالا میگیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا میرود. مادربزرگ میگوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” میکرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. میگوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانهاش را برای “جیگرش” پیدا کند.
صدای زنگ در میآید و یکی از مهمانها مادربزرگ را صدا میزند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در تحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را میگذارد توی کمد. چادرش را سرش میکند. توی آینه چک میکند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ میکند و بیرون میرود. مایو از لابلای لباسها لیز میخورد و میافتد زمین.
بیرون اتاق یکی از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که میخواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله میزند. میگوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق میآیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله میدود طرف ویترین باربیها. به مادرش مدلهایی را که ندارد نشان میدهد و اصرار میکند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانمها تعریف میکند که دختر پنجساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :"میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربیاش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربیاش بشه.” بعد دولا میشود و بچهاش را میچلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل میخندد و در جواب خانمی که اسمش را میپرسد میگوید: فاطمه". مادر فوری تصحیح میکند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح میدهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را میاندازد. کمی آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمانها میرقصد. آنقدر حرفهای که صاحب گوشی دلش نمیاید جواب تلفنش را بدهد.
میروم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شدهای که اسمش را “زهرا” گذاشتهاند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید میکند. به مادر میگویم :"خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمیشه.” میگوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش میبره. خداروشکر زودم عادت کرد… سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریهام میگیرد. به پاشنه بلند صندلهایش نگاه میکند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم میخواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت میخواست بچه هایشرا بخواباند بغلشان میکرد و برای لالاییهایشان خودش شعر میگفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان میداد وقتی از خواب بیدار میشوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمیگویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد میخندد. درست مثل فرشتهای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار میشود. موقعی که چشمهایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی آن اتاق باربیها دارند لبخند میزند.
دلم میگیرد. دلم برای همهی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.
*اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذامنن و لا توال ذالاحن. پسرم،مانند پدرت باش، ریسمان ظلم را از حق برکن ! خدایی را بپرست که صاحب نعمتهای متعدد است و هیچگاه با صاحبان ظلم دوستی مکن
(راوی:زینب مظفری)
موضوعات: مشق شب های دخترانه من, خاطره
لینک ثابت
[چهارشنبه 1394-08-27] [ 08:24:00 ب.ظ ]
چرا باید به شهدا اقتدا کنیم
دلتنگی هایمان را چگونه بیان کنیم ، چرا … چرا آرامش نداریم … دلهایمان بی تاب است و پر از اضطراب … چشمانی که دیدن گناهان برایشان عادی شده و گوشهایی که از استماع گناه غرق در لذت می شوند …
خداوندا میخواهم بگویم ما نفهمیدم که به اینجا رسیدیم … خداوندا عنایتی کن تا چشمها و گوشهایمان را پاک کنیم … قلبمان را با نور الوهیت جلا دهیم و زنگار بزداییم باید به شهدا اقتدا کنیم …
اوج درد را زمانی میتوان فهمید که در رفتار و اعمال آنان دقیق شد و تفاوت امروز مان را منش آنها بسنجیم … وقتی شهید نظامی برای هنگام تلفن زدن در ایلام چشمش به بانویی می افتد و سه روز گریه می کند به درگاه خداوند که خدایا من نفهمیدم ناموس مردم را دیدم
شهدایی که چنان مونس با کلام الله بودند که برای هر امری از آیات الهی مدد می جستند اما امروز قرآنها در طاقچه های خانه ها قرار گرفته و گاهی غبار رویی می شود
خداوندا شهدایی که حتی در سخت ترین و سردترین شبها هم نماز شبشان ترک نمیشد را چگونه قیاس کنم با وجود سراسر تقصر و غفلتمان …
مردان مردی که عبور گلوله های قرمز شبهای عملیات هراسی در دلشان ایجاد نمی کرد را چگونه قیاس کنم
با خودمان که از گلوله های قرمز امروز هراس داریم
گلوله های امروز همان فرهنگ تجمل گرایی و دوری از دین و ساده زیستی است … جنگ نرمی که جهادگر واقعی می طلبد
چقدر آماده ایم .. چقدر خودسازی کرده ایم … چقدر پایبند آرمانهایمان تحت هر شرایطی و هر فشار محیطی هستیم …
.. حواسمان هست ؟؟؟؟؟؟؟؟….
موضوعات: مشق شب های دخترانه من, دلنوشته, مطالب تولیدی, شهدا و حجاب
لینک ثابت
[ 08:19:00 ب.ظ ]
بسم رب الشهدا و الصدیقین…
من واقعا نمی دونم چه جوری می خایم قیامت تو چشمای امام نگاه کنیم ؟! بگیم ما با معرفتا چی کار کردیم با میراثش؟! تا حالا مادر شهید رودیدی؟؟ تا حالا حس یه مادرکه بچه اش رو تکه تکه بر گردونن لمس کرده ای ؟؟ دیدی یه مادر شهید با عکس پسرش حرف بزنه؟!! دیدی یه مادر شهید استخونهای جوان قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی؟!! دیدی یه مادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از چشماش می ریزه؟!! دیگه کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اون ور خیابون!!! راستی ما کاری برای این مادر ها و پدر ها و شهداشون نکردیم اما هرچی از دستمون میومد کردیم تا فراموش بشن اکثر شهدای ما جوان بودند جوان های ما چه طوری حق این شهدا رو ادا کردند؟!! حق مادر شهدا را چه طوری ادا کردیم ؟!! تاحالا با دیدن بچه یه شهید حس کردی اگر بابا نداشتید چه می شد؟!! تاحالا بچه یه جانباز قطع نخایی رو دیدی که نمی دونه بقل بابا چه مزه ایه و آرزو داره برا یه بارم شده بابا شو تموم قد ببینه نه روی صندلی؟!! تاحالا بچه یه جانباز شیمیایی رودیدی که صدای باباش رو همیشه با سرفه شنیده و آرزو داره برای چند ساعت هم که شده باباش سرفه نکنه و بتونه براش از بچه گی هاش بگه!!! هروقت رفتی بغل بابات و با مهربونی صورتد روبوسیده فکر کردی اگه الان بابات دست نداشت چه طوری می تونست اینقدر قشنگ و مهربون نوازشت کنه؟!! ما بنا نبود اینجوری بشیم !!! مابنا نبود به شهدا جاخالی بدیم!!! مابنا نبود جانبازانمون روخونه نشین کنیم!!! خونشون رو مفت بفروشیم !!! نفت هم گران شده!!! خانه هم گران شده!!! نان و… همه و همه گران شدند!!! فقط خون ارزان شده!!!خون شهدا ارزان شده!!! شهدا فراموش شدند!!!طفلکی بچه های شهدا!!! وقتی مارو می بینند چقدر جای خالی باباشون رو بیشتر حس می کنند!!! عجب روزگاری شده!!! جوان های زمان طاغوت شدند شهید همت /باکری / خرازی و… اماجوان های زمان انقلاب شدند اکس خور !!! اکس فروش!!! کراکی!!! فشن و… عجب جوان های با غیرتی ابرو گرفته !!! 2014 پاچه های شلوارها بالا تا… دیگه چی می خواستند شهدامون!!! دیگه اسم خیابان هامون هم داره خود به خود عوض میشه!!! خیابان مواد فروش ها!!! قرص فروشها!!! خیابان…!!! انگاری اونا از یه سیاره دیگه ای بودند!!! از یه عصر دیگه اونا فهمیدن این دنیای پوچ جای موندن نیست اونها مال اینجا نبودند!!!اینجا مال ماها هستش که موندیم محکم بچسبیم به زمین که آسمون مال ماها نیست!!! می گفتند نذارید امام تنها بمونه… ما جوانهای امروزی ما جوانهای انقلاب کاریکاتور امام رو کشیدیم!!! گفتند خواهرا… بعد از ماهم حجاب شما بهای خون ما هستش!!! ما هم عمل کردیم و اصلا بی حجاب نشدیم!!! همه حرفایی که میگن دروغه!!! اصلابی حجاب نیست توی شهرهای ما اینهایی که دارن راه می رن و اون شکلین عروسک هستند !!! سارا و دارا هستند!!! یا باربی های تازه مسلمون شده هستند!!!خوب عروسکم خوشگلش خوبه هرچه خوشگل تر مشتریش بیشتر اینطورنیست!!! کجا رهسپاریم با سری بلند و سینه ای ستبر روی خون شهدا داریم پا می زاریم خدا به دادمون برسه..!
(الاحقر:مظفری)
موضوعات: مشق شب های دخترانه من, دلنوشته, مطالب تولیدی, شهدا و حجاب
لینک ثابت
[ 08:17:00 ب.ظ ]
متن تکان دهنده ویژه شهدا و حجاب
آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره . شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند …. اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده … همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم …. حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو……. همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیر
موضوعات: دلنوشته, شهدا و حجاب
لینک ثابت
[ 08:12:00 ب.ظ ]
چادر خون بهای شهدا
بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…
وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.
دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:
من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
چادرم در مشتش بودکه شهید شد.
از آن به بعد در سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنارنگذاشتم…
( راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)
شادی روح شهدا صلوات
حجاب همان چادریست که پشت در سوخت ولی از سر فاطمه (س) نیفتاد
…اللہم عجل لولیڪ الفرج.
موضوعات: خاطره, شهدا و حجاب
لینک ثابت
[ 08:09:00 ب.ظ ]
|