“آزادگی روح”
اوایل که منم مثل دوستای دیگم مانتویی بودم و چادر به سر نداشتم
اولش احساس میکردم خیلی آزادم و راحتم
اما گاهی تو مسیر باید خیلی از حرفا رو میشنیدم و خیلی از نگاه هارو تحمل میکردم
گاهی که از مدرسه به خونه می اومدم انقدر تیکه از پسرا شنیده بودم که حالم از خودم و اونا بهم میخورد
اوایل مشکل کارم و نمیدونستم، نمیدوستم چرا مردم این رفتارو با من دارن
یه بار برای گرفتن دفتر میخواستم برم خونه دوستم خانوادشون مذهبی بودن پدرش طلبه بود دوست نداشتم منو اونطوری
ببینند ترسیدم دوستم ناراحت بشه که چرا حجابم جلو پدرش کامل نبوده
چادر مشکی مادرم سرم کردم و موهام و جمع و جور کردم طوری که پیدا نباشه
خودمو جلو آینه دیدم اصن یه آدم دیگه شده بودم دیگه اون دختر همیشگی نبودم اینبار محجبه بودم خیلی فرق کرده بودم
وارد خیابان شدم
پسرای محل که منو اینطوری دیدن هیچی نگفتن دیگه هم تیکه نمی نداختن همه رفتارشون فرق کرده بود
یا اونا یه چیزیشون شده بود یا من فرق کرده بودم معلومه تفاوت ظاهری من بود که به اونا اجازه تیکه انداختن نمیداد
این رفتارشون خوشحالم کرد دیگه دوست نداشتم اون نگاه هارو تحمل کن و اون حرفا رو بشنوم چادر بهم امنیت میداد آزدی روحی میداد
شاید اون موقع ها که مانتویی بودم میتونستم راحت رفت و آمد کنم اما روحم تو قفس بود آزاد نبود همیشه مورد
شنکجه نگاه دیگران قرار میگرفت
دیگه تحمل نداشتم نمیخواستم اون حرفارو دوباره بشنوم
از اون موقع به بعد چادر و از سرم دور نکردم
عاشق چادرمم بهم آزادی بخشید که همیشه به دنبالش بودم
(به نقل از یکی از دوستان)