” سرباز “
بسم الله الرحمن الرحیم
حال غریبی بود
مدتها در انتظار تا شاید بیایی
ساعت ها، دقایق و لحظه ها
شاید بیایی
ای سیمرغ آسمان آزادی
ای شیر بیشه رشادت
ای ساقی لبهای تشنگان فوعه و کفریا
ای نوازنده یتیمان الزهرا
ای آزادی بخش خان طومان
ای رعد طوفنده دیرالزور
ای طارق کوبنده موصل نشینان دژخیم
ای خواب پریشان تلاویو و اورشلیم
ای موج خروشان اطلس، بر قامت تندیس کریه شعله بر دست ظلم و بردگی
ای یاور همیشه ولایت
ای سرباز جانباز ولی
ناباورانه پاسی از غروب آفتاب شهر دخت نبی
معصومه کبری، بنت الزهرا گذشته بود
که آفتاب پیکر اربا اربای تو در چشمم، بر سرم طلوع کرد
به دنبال تابوت غرق نورت می دویدم
از خیابان سمیه و مسجد حضرت خدیجه
ای معلم آزادگی، به میدان معلم آمدی تا به پیامبر اعظم برسی
عاجزانه در پیت دویدم تا عاشقانه به مرامت برسم
دست قلم شده تو دلم را به علقمه برد
جسم بی سرت، تا قتلگاه و ناله زینب
القصه
تو را به خاک سپردند، اما تو جاودانه بر اوج افلاک …
*****
نویسنده و گوینده : زینب مظفری (مدیر وبلاگ)