حریم آسمانی


حریم آسمانی

خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی مثل نسیم سرد می گوید کنارت هستم ای تنها و دل آرام می گیرد... . . . . سلام دوستان ودختران عزیزآسمانی... به وبلاگ خودتون خوش اومدید.. امیدوارم اینجا لحظات خوشی داشته باشید . نظر بدید آسمانی ها منتظر حضور گرمتون هستم. مدیر وبلاگ : زینب بانو

موضوعات

  • همه
  • دختران شهر بهشت
  • مشق شب های دخترانه من
  • دلنوشته
  • مطالب تولیدی
  • پیامک
  • کلیپ
  • صوت و پاکدست
  • مقاله
  • پرسش و پاسخ
  • خاطره
  • کتاب
  • شعر و متن ادبی
  • جشن تولد ستاره ها
  • سبک زندگی
  • داستان
  • از حجاب دوروبر شما چه خبر
  • بازی حجاب
  • برسد به دست خدا
  • نرم افزار
  • اخبار حجاب
  • احادیث و روایات
  • احکام
  • شهدا و حجاب
  • محافظین حریم زینبی

  • آمار

  • امروز: 22
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1234
  • 1 ماه قبل: 3500
  • کل بازدیدها: 113831

  • صوت

    کد آهنگ

     
       
      چرا اینقدر محجبه ای؟؟    

     

    چرا اینقدر محجبه ای ؟

     

    دختر محجبه به کلاس زبان می رود. در جای خود که می نشیند همکلاسی اش که آن چنان حجاب مناسبی هم ندارد از او می پرسد:

    چرا چادر سر می کنی؟ چرا اینقدر محجبه ای؟ در سازمان خاصی کار می کنی؟

    پاسخ می دهد: نه مگر فقط کارمندان دولتی محجبه اند؟

    گفت: آخر آنهایی که با جاهای خاص در ارتباطند این جوری حجاب کامل دارند. انگار هنوز قانع نشده بود پرسید: شهرستانی هستی؟ دختر چادری جواب داد نه. حتماً درنظرش دهاتی ها و شهرستانی ها باحجابند!!

    بازهم دست بردار نبود. پرسید دانشجو هستی؟ پاسخ داد بله. پایان نامه دکتری می نویسم. گفت چه رشته ای؟ جواب داد: علوم قرآنی.

    انگار رمز جدول را پیداکرده باشد گفت: آهااان!! دختر محجبه که انگار قبلاً تجربه چنین برخوردی را داشته است بلافاصله و با اعتماد به نفس فراوان جواب داد:

    نمی‌دانی چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش‌رنگ‌ترین زن‌هاست می‌زند.

    از منظر اسلام حجاب بانوان، دارای ابعاد سلبی و ایجابی است. بُعد سلبی آن، حرام بودن خودنمایی به نامحرم است؛ و بُعد ایجابی آن، وجوب پوشش بدن و این دو بُعد باید در کنار یکدیگر باشد تا حجاب اسلامی تحقق یابد؛ اگر یکی باشد و دیگری نباشد در این حالت حجاب اسلامی محقق نشده است

    نمی‌دانی چقدر احساس امنیت می کنم وقتی در خیابان و دانشگاه و… راه می‌روم و صد قافله دل، همراه من نیست.

    نمی‌دانی چقدر لذت‌بخش است وقتی وارد مغازه‌ای می‌شوم و می‌پرسم: آقا! این‌ها قیمتش چند است؟ فروشنده جوابم را نمی‌دهد؛ دوباره می‌پرسم: آقا! این‌ها چند است؟ فروشنده که محو صورت بزک کرده و رنگ موهای زن دیگری است، من را اصلاً نمی‌بیند. و باز هم سوالم بی‌جواب می‌ماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون می‌آیم.

    و دختر جوان محجبه همین طور ادامه می دهد…

    کلیدواژه ها: بی حجاب, حجاب, حیا, عفت, لذت, پوشش, چادر, کلاس زبان
    موضوعات: دختران شهر بهشت, خاطره  لینک ثابت [سه شنبه 1394-09-10] [ 05:27:00 ب.ظ ]

    2 نظر »

       
      ما فقط شبکه های خوب ماهواره رو نگاه می کنیم!    

     

    ما فقط شبکه های خوب ماهواره رو نگاه می کنیم

    دوستم تازه ماهواره خریده بود. بهش گفتم برا چی رفتی ماهواره خریدی؟ مگه نمیدونی چقدر بدآموزی داره؟ جواب داد : ما فقط شبکه های خوب ماهواره رو نگاه می کنیم و شبکه های بدش رو قفل گذاشتیم.

    گفتم چرا داری خودت رو گول میزنی؟ یعنی وقتی شیطان اومد تو جلدت شبکه های بدش رو باز نمیکنی؟ اصلاً مگه شبکه خوبی هم داره که شبکه های بدش رو قفل کردی؟

    جواب داد : بله شبکه های مستندش خیلی خوبن. گفتم خب ماهم شبکه مستند داریم. جواب داد : شبکه های ورزشی خوب داره. گفتم خب ماهم شبکه ورزشی داریم. گفت : فیلم های خوبی پخش میکنن. گفتم ماهم شبکه پخش فیلم داریم. هر شبکه ای که گفت ما تو ایران خودمون هم داشتیم. دیگه نتونست حرفی بزنه بهش گفتم : دیدی تو دنبال کانال خوب نیستی. دوسه هفته بعد متوجه شدم حجاب خانم دوستم خیلی عوض شده و دیگه چادر به سر نمیکنه که هیچ حتی لباس های زننده هم می پوشه. دوستمم دیگه دور و ور مراسم های مذهبی رو خط کشیده بود و دیگه خبری ازش نبود. پیش خودم گفتم تازه اولشه.

    به یکسال نکشید که دوستم از خانمش جدا شد. گویا قضیه اینجوری بوده که دوستم و خانمش هروقت باهم میرفتن بیرون خانمش گلایه می کرده که چرا دوستم همش به دخترای مردم بد نگاه می کرده و یا دوستم همش به خانمش گیر میداده که چرا اینقدر موبایل تو دستش هست و مشخص نیست باکی داره صحبت می کنه و به کی داره پیامک میزنه. اما ماجرا هی بدتر می شده و دوستم با دختر های نامحرم بدنام رفت آمد داشته و خانمش هم بعضی وقت ها دیروقت میومده خونه با آرایشی بد و لباس هایی زننده. باز به خودم گفتم به قول خودشون فقط قرار بود شبکه های خوب ماهواره رو نگاه کنن پس چی شد؟

    کلیدواژه ها: بی حجابی, حجاب, شبکه های ماهواره, طلاق, ماهواره
    موضوعات: خاطره  لینک ثابت [چهارشنبه 1394-08-27] [ 08:28:00 ب.ظ ]

    1 نظر »

       
      کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!    

     

    کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!

    رفته‌ایم خانه یکی از اقوام. چند روزی است که مادر شده و خانه‌اش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد می‌رویم به اتاق “نی‌نی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمان‌ها که داخل اتاق می‌شوند اتاق پر می‌شود و بقیه بیرون در می‌مانند. عروسک‌ها جا را برای آدم‌ها تنگ کرده‌اند. مادربزرگ نی‌نی کلی عذرخواهی می‌کند و قرار می‌شود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفته‌ است. دلم نمی‌خواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق می‌شوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباب‌بازی فروشی توی‌شان عروسک است. و این‌ها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی‌"های پشمالو و بزرگی است که گوشه‌های اتاق نشسته‌اند. چند طبقه یکی از ویترین‌ها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربی‌های سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل مو‌ها و لباس‌ها از پشت شیشه به ما لبخند می‌زنند.

    مادربزگ در کمد لباس‌های را باز می کند و لباس‌ها را نشان‌مان می‌دهد. از بین لباس‌ها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون می‌آورد و جلوی چشم‌مان بالا می‌گیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا می‌رود. مادربزرگ می‌گوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” می‌کرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. می‌گوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانه‌اش را برای “جیگرش” پیدا کند.

    صدای زنگ در می‌آید و یکی از مهمان‌ها مادربزرگ را صدا می‌زند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در تحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را می‌گذارد توی کمد. چادرش را سرش می‌کند. توی آینه چک می‌کند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ می‌کند و بیرون می‌رود. مایو از لابلای لباس‌ها لیز می‌خورد و می‌افتد زمین.

    بیرون اتاق یکی از مهمان‌ها دارد با دختر چهار پنج ساله‌اش که می‌خواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله می‌زند. می‌گوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق می‌آیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله می‌دود طرف ویترین باربی‌ها. به مادرش مدل‌هایی را که ندارد نشان می‌دهد و اصرار می‌کند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانم‌ها تعریف می‌کند که دختر پنج‌ساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :"میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربی‌اش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربی‌اش بشه.” بعد دولا می‌شود و بچه‌اش را می‌چلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل می‌خندد و در جواب خانمی که اسمش را می‌پرسد می‌گوید: فاطمه". مادر فوری تصحیح می‌کند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح می‌دهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را می‌اندازد. کمی آنطرف‌تر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمان‌ها می‌رقصد. آن‌قدر حرفه‌ای که صاحب گوشی دلش نمی‌اید جواب تلفنش را بدهد.

    می‌روم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شده‌ای که اسمش را “زهرا” گذاشته‌اند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید می‌کند. به مادر می‌گویم :"خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمی‌شه.” می‌گوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش می‌بره. خداروشکر زودم عادت کرد… سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریه‌ام می‌گیرد. به پاشنه بلند صندل‌هایش نگاه می‌کند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم می‌خواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت می‌خواست بچه هایش‌را بخواباند بغل‌شان می‌کرد و برای لالایی‌هایشان خودش شعر می‌گفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان می‌داد وقتی از خواب بیدار می‌شوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمی‌گویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد می‌خندد. درست مثل فرشته‌ای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار می‌شود. موقعی که چشم‌هایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی‌ آن اتاق باربی‌ها دارند لبخند می‌زند.

    دلم می‌گیرد. دلم برای همه‌ی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.

    *اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذامنن و لا توال ذالاحن. پسرم،‌مانند پدرت باش، ریسمان ظلم را از حق برکن‌ ! خدایی را بپرست که صاحب نعمتهای متعدد است و هیچگاه با صاحبان ظلم دوستی مکن

    (راوی:زینب مظفری)

    کلیدواژه ها: باربی, حجاب, حجاب دخترانمان, زهرا, فاطمه
    موضوعات: مشق شب های دخترانه من, خاطره  لینک ثابت  [ 08:24:00 ب.ظ ]

    1 نظر »

       
      "چادر خون بهای شهدا"    

     

    چادر خون بهای شهدا

    بیمارستان از مجروحین پرشده بود…

    حال یکی خیلی بد بود…

    رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…

    وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل…

    من ان زمان چادربه سرداشتم.

    دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…

    مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:

    من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…

    چادرم در مشتش بودکه شهید شد.

    از آن به بعد در سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنارنگذاشتم…

    ( راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)

    شادی روح شهدا صلوات

    حجاب همان چادریست که پشت در سوخت ولی از سر فاطمه (س) نیفتاد

    …اللہم عجل لولیڪ الفرج.

    کلیدواژه ها: بیمارستان, حجاب, خون بهای شهدا, دکتر, شهدا, شهید, مجروح, پرستار, چادر
    موضوعات: خاطره, شهدا و حجاب  لینک ثابت  [ 08:09:00 ب.ظ ]

    ارسال نظر »

       
      حاج آقا گفت دوست دختر داشته باش!!    

     

    حاج آقا گفت دوست دختر داشته باش!!!!!!!!!

    حاج آقا:سلام عزیزم، بپرس.

    پسر جوان: دوست دختر اشکال داره؟

    حاج آقا:نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده.

    پسر جوان:حاج آقا جدی می‌گم، درست جواب بدید.

    حاج آقا:منم جدی می‌گم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقه‌مند بشن و از هم لذت ببرن.

    پسر جوان:پس من با مجوز شما فردا می‌رم با یک دختر دوست می‌شم ها، ok؟!

    حاج آقا:خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت می‌کنم.

    پسر جوان:ایول حاج آقا ، دمتون گرم، اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر پایه باشین!
    حاج آقا:حالا کجاشو دیدی! البته اگه می‌خوای با مجوز من بری، لطفاً همون جوری که من می‌گم اقدام کن.

    پسر جوان:چشم حاج آقا ، خیلی با حالی!

    حاج آقا:حالا کسی رو هم سراغ داری برای خودت؟

    پسر جوان:راستش یک نفر هست که ازش خوشم اومده.

    حاج آقا:به به مبارکه. پس زود باش که طرف از دست نره!

    پسر جوان:چه کار کنم؟ خودتون گفتید همه اقدامات با هماهنگی شما باشه!
    حاج آقا:تلفن بزن به خونه طرف و با مادرش یا پدرش قرار خواستگاری رو بذار، در مورد نوع و رنگ دسته گل خواستگاری هم می‌تونی از سلیقه خیلی خوب من استفاده کنی!

    پسر جوان:حاج آقا سر کارمون گذاشتی؟! من فقط می‌خوام باهاش دوست بشم. نه عشقی در کاره و نه ازدواج. مثل یک دوست.

    حاج آقا:یعنی چه جوری؟

    پسر جوان:مثل همه دوستای دیگه‌ام.

    حاج آقا:پسرا؟
    پسر جوان:بله.

    حاج آقا:یعنی اصلاً جنسیت در کار نیست؟

    پسر جوان:نه باور کنید اصلاً نیست. فقط یک رابطه عاطفی و دوستانه است. برای مثلاً درد دل کردن و…

    حاج آقا:باور می‌کنم البته در یک صورت.

    پسر جوان=چی؟

    حاج آقا:این دوست رو که فقط برای عواطف و دوستی می‌خوای و توجهی هم به جنسیتش نداری از بین پسرها انتخاب کنی.

    پسر جوان:آخه نمی‌شه که… .

    حاج آقا:چرا نمی‌شه اتفاقاً چون پسر هستن بیش‌تر هم درکت می‌کنن.
    پسر جوان:نه حاج آقا دختر خیلی عاطفی‌تره!

    حاج آقا:پس جنسیت هم مهمه!
    پسر جوان=یعنی می‌خواین بگین من قصدم شهوت‌رانی با دختر مردمه؟!

    حاج آقا=نه عزیزم من چند ساله که می‌شناسمت و می‌دونم پسر پاکی هستی فقط می‌خواستم بدونی و بدونم که اون چیزی که تو می‌خوای فراتر از یک دوست معمولیه، چیزی می‌خوای که به خصوصیات زنانه و دخترانه مربوط می‌شه و توی پسرها پیداش نمی‌کنی و مطمئن هستم تمایل جنسی به معنای خاصش منظور تو نیست. درسته؟

    پسر جوان:بله

    حاج آقا:پس حالا از اول بپرس تا جواب بدم.

    پسر جوان=دوستی با دختر بدون دید جنسی و شهوت اشکال داره؟

    حاج آقا=جواب چه جوری می‌خوای؟ شرعی؟ عقلی؟ روان‌شناسی؟ اجتماعی؟ و…

    پسر جوان:یک جواب می‌خوام که قانع بشم، آخه خیلی از هم‌کلاسیام دوست دختر دارن و به نظر میاد هیچ مشکلی ندارن و من احساس کمبود دارم. آخه من که نمی‌فهمم چند دقیقه در روز پیامک زدن و چند دقیقه صحبت با یک دختر چه مشکلی برای من می‌تونه ایجاد کنه؟

    حاج آقا=نظر خودت چیه؟
    پسر جوان=نمی‌دونم واقعا گیجم. از یک طرف خیلی‌ها رو می‌بینم که این‌جور رابطه رو دارن و هیچ مشکلی هم ندارن و از طرفی خیلی‌ها هم که آدم‌های باسوادی هستن و من قبولشون دارم با این کارها مخالفن. ولی واقعاً نمی‌تونم قبول کنم که خدا از لذت بردن من (که به هیچ کسی هم آسیب نمی‌زنه) ناراحت بشه.

    حاج آقا=به نظرت کی می‌تونه حرف آخر رو بزنه؟

    پسر جوان=شما بگید.

    حاج آقا:اگه تو یک وسیله برقی گرون قیمت و حساس بخری، از کجا می‌فهمی که چه‌طور باید ازش استفاده کنی که آسیبی نبینه و بهترین کارآیی رو داشته باشه؟

    پسر جوان=از کاتالوگش.

    حاج آقا:کاتالوگش رو کی می‌نویسه؟

    پسر جوان=کارخونه سازنده‌اش.

    حاج آقا:وقتی تو اون جنس رو خریدی و پولش رو دادی، چه دلیلی داره که کارخونه تو رو امر و نهی
    کنه و از بعضی استفاده‌ها منعت کنه و تو چرا باید به دفترچه راهنمایی که کارخونه نوشته عمل کنی؟

    پسر جوان=سودش به خودم می‌رسه چون اگه به دفترچه عمل نکنم خودم ضرر می‌کنم.

    حاج آقا:قبول داری که دستورات سازنده هر وسیله در واقع دستور به تو نیست بلکه خبر دادن به تو از یک واقعیت‌هایی درباره وسیله‌ای هست که مالکش هستی؟

    پسر جوان=بله کاملاً.

    حاج آقا:پس ببین نظر سازنده‌ات چیه. هر جا خدا می‌گه این کار واجبه یعنی برای این‌که جسم و روحت بهترین کارآیی و کم‌ترین آسیب رو داشته باشه این کار ضروریه و اگه می‌گه این کار حرومه یعنی این کار باعث آسیب به جسم یا روحت می‌شه. وگرنه خدا نه فقط از لذت بردن انسان از جنس مخالفش ناراحت نمی‌شه بلکه همون جوری که گفتم، اصلاً مرد و زن رو برای هم جذاب آفریده که از هم لذت ببرن.

    پسر جوان=پس به نظر شما هم این کار اشکال داره؟

    حاج آقا:به نظر من، نه. به نظر سازنده من و تو.

    پسر جوان=می‌شه بگین چه ضرری داره؟ آخه من که فقط یک رابطه عاطفی و دوستی می‌خوام!
    حاج آقا:البته رابطه‍ای که فقط با یک جنس مخالف حاصل می‍شه.

    پسر جوان=اگه خدا این دوستی رو منع کرده پس به این نیاز من چه جوابی می‍ده؟

    حاج آقا:ازدواج.

    پسر جوان:حالا کو تا ازدواج؟!

    حاج آقا:بله قبوله که فاصله بلوغ جنسی تا ازدواج خیلی زیاده اما اگه می‌خوای از ازدواجت لذت کامل رو ببری باید این دوره محرومیت رو تحمل کنی.

    پسر جوان:چه ربطی داره؟ این دوستی برای ارضای عواطفه و ازدواج برای ارضای خیلی چیزای دیگه. من تا زمانی که بتونم ازدواج کنم با یک نفر دوست هستم که آرامش داشته باشم.

    حاج آقا:یعنی بعد از ازدواج آرامش نمی‌خوای؟

    پسر جوان:چرا.
    حاج آقا:از همسرت یا باز هم از یک دوست دیگه که کسی غیر از همسرت باشه؟

    پسر جوان:نه دیگه، ما از اوناش نیستیم. اون موقع فقط همسر.

    حاج آقا:اصطلاح بیسکویت قبل از غذا رو شنیدی؟

    حاج آقا:منظورتون چیه؟!

    حاج آقا:یک روز مثلاً ساعت ۱۲ ظهر می‌ری خونه و گرسنه‌ای اما به دلایلی قراره ساعت یک غذا بخوری. اگه تا قبل از غذا بخوای یک کیک یا بیسکویت یا شیرینی یا… بخوری، مامانت چه عکس‌العملی نشون می‌ده؟

    پسر جوان:می‌زنه توی سرم و می‌گه یک کم جلو اون شکمتو بگیری نمی‌میری که! صبر کن یه ساعت دیگه غذا میارم.

    حاج آقا:مامانت از گرسنگی تو لذت می‌بره یا از خوردن تو ناراحت می‌شه؟

    پسر جوان:هیچ‌کدوم. فقط می‌خواد اشتهام کم نشه و غذام رو با لذت و کامل بخورم.

    حاج آقا=دوست دختر قبل از ازدواج هم حکم همون بیسکویت قبل از غذا رو داره! هر قدر ازش لذت ببری به همون مقدار از لذت ارتباطت با همسرت کم می‌شه حتی اگه این لذت بردن فقط در حد حرف زدن باشه. یا دست دادن یا… .

    پسر جوان:تا حالا این جوری نگاش نکرده بودم.

    حاج آقا:یک جمله هم بگم شاید خیالت راحت‌تر بشه. امیرالمومنین(علیه السلام) می‌فرمایند: برای هر کسی مقدار خاصی روزی مشخص شده (که البته راه‌هایی برای افزایش اون هست) و اگه کسی بخواد از راه حرام به روزی بیش‌تری برسه، به همون مقدار از حلالش کم می‌شه. لذت هم یکی از روزی‌های ماست اگه قراره تو در عمرت ۱۰۰ واحد لذت ببری، می‌تونی همه‌ش رو از همسرت ببری و می‌تونی ۱۰ یا ۲۰ یا ۵۰ تاش رو از بیسکویت قبل از غذا ببری و بقیه‌اش رو با همسر آینده‌ات. به نظرت تو کدوم حالت زندگیت گرم‌تره؟

    کلیدواژه ها: آرامش, ازدواج, حاج آقا, دوست دختر, دوست پسر, دوستی, دوستی با جنس مخالف, عشق, همسر
    موضوعات: خاطره  لینک ثابت  [ 07:40:00 ب.ظ ]

    ارسال نظر »
    « 1 2 3 »
     
    •  خانه  
    •  جزئیات صاحب وبلاگ  
    •  ورود  
    •  تماس