« او » |
بسم الله الرحمن الرحیم
ناخوانده بر ما مهمان شد
مگر نمیداند میهمان، آرام جان است
ولیکن چون نفس
خفه سازد گر درون آید و بیرون نرود
خانه نشینمان کرده
در جامعه فاصله ایجاد کرده
مبادا قرنطینه شده باشیم و خود نمیدانیم؟!
بلاخره ندانستم که این فاصله ها همان قرنطینه است یا همان فاصله های طبقاتی است
چون هرکس از طبقه رئسا و وزراء که میزبانش شد؛ محظوظ شد و لذت برد و هر بیچاره ای که دستی داد و رویش را بوسید یا به دیار باقی شتافت یا به کوما رفت
مدتی است در خانه ام
دار و دیوار
سقف
به من نزدیک شده اند
احساس غریبی است
سینه ام تنگی می کند
دم و باز دم هایم به هم تعارف می کنند
نگاه خسته ام دیگر حوصله ورانداز ندارد
تنهایی کلافه ام کرده
گوشی برای شنیدن حرفهایم نیست
دیگر حتی “خودم” به حرف های دلم گوش نمیدهد
خسته ام خسته
خانه ام ابریست
باید از این زندان رها شد
اما به چه امید
به امید انسانیت فراموش شده
یا وجدانهای خفته
یا برجهای چند قلوی سر به فلک کشیده
یا مجسمه هایی که هیچ رنگی از آزادی بر آن ها نیست
که مشعل دار آتش و خون و طبال جنگند
چه کسی رهاییم می بخشد
کدام مرد مردانه
کدام سازمان جهانی
کدام فلسفه باف
کدام نظریه پرداز اینجا و آنجا
مارکس، انگلس، هوگن، دکارت ؟
نه
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
او می آید
آن منجی عالم
که جهان در انتظار اوست
آن مرد خدایی
می آید و با آمدنش غم ها ز دل زایل می کند
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
گر بیایی دهمت جان
ور نیایی کشدم غم
ای پدر نیکوکار
ای آب گوارا
ما تشنه کامان را دریاب
فقد طال الصدی
اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه
*****
نویسنده و گوینده : زینب مظفری (مدیر وبلاگ)
ادامه مطلب :
فرم در حال بارگذاری ...