حریم آسمانی


حریم آسمانی

خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی مثل نسیم سرد می گوید کنارت هستم ای تنها و دل آرام می گیرد... . . . . سلام دوستان ودختران عزیزآسمانی... به وبلاگ خودتون خوش اومدید.. امیدوارم اینجا لحظات خوشی داشته باشید . نظر بدید آسمانی ها منتظر حضور گرمتون هستم. مدیر وبلاگ : زینب بانو

موضوعات

  • همه
  • دختران شهر بهشت
  • مشق شب های دخترانه من
  • دلنوشته
  • مطالب تولیدی
  • پیامک
  • کلیپ
  • صوت و پاکدست
  • مقاله
  • پرسش و پاسخ
  • خاطره
  • کتاب
  • شعر و متن ادبی
  • جشن تولد ستاره ها
  • سبک زندگی
  • داستان
  • از حجاب دوروبر شما چه خبر
  • بازی حجاب
  • برسد به دست خدا
  • نرم افزار
  • اخبار حجاب
  • احادیث و روایات
  • احکام
  • شهدا و حجاب
  • محافظین حریم زینبی

  • آمار

  • امروز: 16
  • دیروز: 329
  • 7 روز قبل: 1335
  • 1 ماه قبل: 3517
  • کل بازدیدها: 113812

  • صوت

    کد آهنگ

     
       
      " سرباز "    

    ” سرباز “

    بسم الله الرحمن الرحیم

    حال غریبی بود

     مدتها در انتظار تا شاید بیایی

    ساعت ها، دقایق و لحظه ها

    شاید بیایی

     ای سیمرغ آسمان آزادی

    ای شیر بیشه رشادت

    ای ساقی لبهای تشنگان فوعه و کفریا

    ای نوازنده یتیمان الزهرا

    ای آزادی بخش خان طومان

    ای  رعد طوفنده دیرالزور

    ای طارق کوبنده موصل نشینان دژخیم

    ای خواب پریشان تلاویو و اورشلیم

    ای موج خروشان اطلس، بر قامت تندیس کریه شعله بر دست ظلم و بردگی

    ای یاور همیشه ولایت

    ای سرباز جانباز ولی

    ناباورانه پاسی از غروب آفتاب شهر دخت نبی

    معصومه کبری، بنت الزهرا گذشته بود

    که آفتاب پیکر اربا اربای تو در چشمم، بر سرم طلوع کرد

    به دنبال تابوت غرق نورت می دویدم

    از خیابان سمیه و مسجد حضرت خدیجه

    ای معلم آزادگی، به میدان معلم آمدی تا به پیامبر اعظم برسی

    عاجزانه در پیت دویدم تا عاشقانه به مرامت برسم

    دست قلم شده تو دلم را به علقمه برد

    جسم بی سرت، تا قتلگاه و ناله زینب

    القصه

    تو را به خاک سپردند، اما تو جاودانه بر اوج افلاک …

    *****

    نویسنده و گوینده : زینب مظفری (مدیر وبلاگ)

     

     

    دریافت فایل ویدیویی

    کلیدواژه ها: اربا اربا, او یک فرمانده بود, اورشلیم, تلاویو, حاج قاسم, رشادت, زینب, سرباز, سرباز ولایت, سردار سلیمانی, سیمرغ, شهید, شهید سلیمانی, علقمه, فوعه, قاسم سلیمانی, قتلگاه, مرد میدان, کفریا, یتیمان
    موضوعات: مشق شب های دخترانه من, دلنوشته, مطالب تولیدی, کلیپ, خاطره, محافظین حریم زینبی  لینک ثابت [جمعه 1399-10-12] [ 11:37:00 ق.ظ ]

    ارسال نظر »

       
      باربی به دست من چادری شد...!    

     

    باربی به دست من چادری شد…!

     

    عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…

    دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..

    و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود…

    خونه یکی از دخترهای افاده ای فامیل بودیم

    که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد…

    باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد…

    عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید….

    اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت….

    مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…

    و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه….

    فکر میکنید چی شد؟

    زانوهای باربی ام شکست….

    چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم…

    و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده….

    من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند…

    داشتم فکر میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟

    مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه

    ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه

    لاکاشو پاک کردیم…

    موهاشو بافتیم

    مث خودم چادر سرش کردم

    و نماز جمعه هم میرفت…

    مامانم خیلی ساده نذاشت من مث باربی بشم چون باربی مث من شد…

    منبع : پایگاه تخصصی حجاب و عفاف (گوهر ناب)

    کلیدواژه ها: باربی, باربی به دست من چادری شد, حجاب, عروسک, نماز جمعه, چادر
    موضوعات: خاطره, سبک زندگی  لینک ثابت [شنبه 1395-08-22] [ 08:18:00 ب.ظ ]

    6 نظر »

       
      مثلا مهد آزادی!    


    مثلا مهد آزادی!


    فرانسه را به اصطلاح مهد آزادی می دانند، اما به تازگی در این کشور آزاد بسیاری از دختران مسلمان به خاطر حفظ حجاب از مدارس اخراج شده اند!

    از جمله دخترانی که از مدرسه فرانسه برای رعایت حجاب خود و خواهر پانزده ساله اش اخراج شده اند راضیه نادران است که ده سال بیشتر ندارد. او در نامه ای چنین می نویسد:

    «…روزها می گذشت و من به مدرسه می رفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه می فرستاد و از او درخواست می کرد اجازه دهد تا من بی حجاب به مدرسه بروم. فکر می کرد که من حجابم را به اجبار پدرم، رعایت می کنم! او در آخرین نامه ای که در7 نوامبر ( 16 آبان ) به پدرم و مادرم نوشته گفته است:

    «…اگر راضیه روسری اش را درنیاورد دیگر حق مدرسه آمدن ندارد!»

    این نامه را صبح به من داده بود و بعد از ظهر وقتی برای آوردن کتاب ها و دفترهایم به مدرسه رفتم دیدم مثل فرمانده پادگان با تنی چند از معلمان جلوی در ایستاده بود و به خیال اینکه من می خواهم به کلاس بروم با عصبانیت و خشونت گفت: Non , noo ,Radieh; نه، نه راضیه!

    من در آن موقع ناراحت شدم و بغض، گلویم را فشار می داد ولی با این حال به او گفتم: من برای برداشتن کیفم آمده ام!

    من از آن روز دیگر به مدرسه نمی روم و در خانه درس های ایرانی ام را ادامه می دهم، اما این برخورد بد و بی ادبانه مدیر را هرگز فراموش نمی کنم.

    من تا به حال چند مصاحبه داشته ام. در جواب خبرنگار شبکه سوم تلویزیون فرانسه که پرسید آیا به حجابم ادامه می دهم یا نه، گفتم: حجاب در اسلام از نه سالگی برای ما دختران واجب است. من از نه سالگی چادر به سر کردم و تا آخر عمر هم به سر خواهم کرد. من بازی کردن با بچه ها و مدرسه رفتن را دوست دارم ولی دینم و حجابم را از همه چیز بیشتر دوست دارم و حاضرم در خانه تنها باشم ولی خدا از من راضی باشد و به دخترهای مسلمان می گویم که از این سر و صداهای فرانسوی ها و سیاست های ضد اسلامی اشان نترسند و به مبارزه خود ادامه دهند که حتما پیروزی از آن ماست.»[۱]

    پی نوشت:

    [۱] راضیه نادران، 10 ساله، از کلرمون فرانسه. به نقل از روزنامه کیهان مورخ 69/10/14

    منبع : مشاهده شده در کتاب بوستان حجاب/ محمد رحمتی شهرضا / ص 72

    کلیدواژه ها: اخراج مسلمانان باحجاب از مدارس, حجاب, راضیه نادران, فرانسه, مثلا مهد آزادی!, مسلمانان, مسلمانان در فرانسه, کتاب بوستان حجاب
    موضوعات: دختران شهر بهشت, خاطره, اخبار حجاب  لینک ثابت [جمعه 1395-08-07] [ 06:41:00 ب.ظ ]

    10 نظر »

       
      فکر نمیکردم این قیافه ای باشی!!!    


    فکر نمیکردم این قیافه ای باشی!!!


    السلام علیک یا فاطمه الزهرا
    با سلام خدمت شما از این به بعد مطالبی میزارم تحت عنوان ( از حجاب دور و بر شما چه خبر ؟ ) که از خاطره ها و مطالب تولیدی خودم و بعضی از دوستان هستش …
    مطلب پیش رو اولین مطلب از سری مطالب ( از حجاب دور و بر شما چه خبر ؟ ) است.
    تازه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم … این روزنامه اون روزنامه تا یه کار خوب پیدا کردم ، شماره رو برداشتم زنگ زدم یه خانومی گوشی رو برداشت گفتم که واسه کار زنگ زدم خیلی تحویلم گرفت و یه سری اطلاعات عمومی ازم گرفت و معدلم و پرسید و چون معدلم خوب بود خیلی دیگه تحویلم گرفت … خلاصه گفت فردا فلان ساعت بیا دفتر که فرم پر کنی…
    فرداش رفتم به آدرسی که داده بود یه دفتر خوب تو یه جای خوبتر … به محض اینکه رفتم تو بدون اینکه خودمو معرفی کنم گفت بفرمایید چه امری داشتید گفتم واسه کار اومدم دیدم خیلی با بی تفاوتی داره جوابمو میده و از اون همه تحویل گرفتنایی که دیروز داشت خبری نبود …
    گفتم لابد نمیشناسه اینجوریه بهش گفتم من همون خانومیم که دیروز باهاتون تلفنی حرف زدم … خانوم …. فامیلیمو بهش گفتم تا اینو گفتم دیدم سرش و بلاخره بالا گرفت و تو صورتم نگاه کرد با یه حالتی برگشت بهم گفت فکر نمیکردم این قیافه ای باشی پیش خودم گفتم مگه قیافم چطوره ؟ یه نگاهی به خودم کردم یه نگاهی به اطراف تازه فهمیدم قضیه چیه دورم همه دخترای با آرایش فجیع و موهای بیرون ریخته ی رنگی
    منم که با یه چادر سیاه کاملا متمایز از بقیه
    برگشت بهم گفت من اگه جای شما بودم فرم رو پر نمیکردم … گفت حقوقش کمه … گفتم دیروز که چیز دیگه میگفتی
    گفت اون فقط در حد یه پیشنهاد بود … فهمیدم که داره بهانه میاره
    منم که کلا با این اوصاف قید این کارو زده بودم و چون اصولا آدمی هستم که در این شرایط میدون و خالی نمیکنم و کم نمیارم
    گفتم ببینم این بهانه جویی رو تا کی ادامه میدن
    خیلی خونسرد گفتم عیب نداره با حقوقش میسازم فکر نمیکرد قبول کنم یه خورده وایستاد یه چیزی میخواست بگه که جا بزنم
    گفت تو هم باید مث ما موهات و رنگ کنی یه خورده نگاش کردم گفتم باشه مشکلی نیست
    قیافش دیدنی بود با یه لحن تندتری گفت ببین باید مث ما آرایش کنی و تیپت اینچوری باشه
    منم دیگه نمیتونستم حرف نزنم برگشتم گفتم عزیز من از همون اول میگفتی از حجابت بدم میاد دیگه این بهنه ها واسه چی بودن
    درضمن اگه میگفتی ماهی یه ملیون هم حقوقشه بدون این چیزایی که هویت منه قبول نمیکردم
    من دینم و حجابم و با این چیزها عوض نمیکنم….
    والسلام

    کلیدواژه ها: آرایش, استخدام, بی حجابی, تیپ, حجاب, دین, دین اسلام, شرکت, فکر نمیکردم این قیافه ای باشی!!!, مو رنگ کرده, چادر, کار
    موضوعات: مطالب تولیدی, خاطره, از حجاب دوروبر شما چه خبر  لینک ثابت [چهارشنبه 1395-04-02] [ 04:56:00 ق.ظ ]

    5 نظر »

       
      "آزادگی روح"    



    “آزادگی روح”


    اوایل که منم مثل دوستای دیگم مانتویی بودم و چادر به سر نداشتم

    اولش احساس میکردم خیلی آزادم و راحتم
    اما گاهی تو مسیر باید خیلی از حرفا رو میشنیدم و خیلی از نگاه هارو تحمل میکردم
    گاهی که از مدرسه به خونه می اومدم انقدر تیکه از پسرا شنیده بودم که حالم از خودم و اونا بهم میخورد
    اوایل مشکل کارم و نمیدونستم، نمیدوستم چرا مردم این رفتارو با من دارن
    یه بار برای گرفتن دفتر میخواستم برم خونه دوستم خانوادشون مذهبی بودن پدرش طلبه بود دوست نداشتم منو اونطوری
    ببینند ترسیدم دوستم ناراحت بشه که چرا حجابم جلو پدرش کامل نبوده
    چادر مشکی مادرم سرم کردم و موهام و جمع و جور کردم طوری که پیدا نباشه
    خودمو جلو آینه دیدم اصن یه آدم دیگه شده بودم دیگه اون دختر همیشگی نبودم اینبار محجبه بودم خیلی فرق کرده بودم
    وارد خیابان شدم
    پسرای محل که منو اینطوری دیدن هیچی نگفتن دیگه هم تیکه نمی نداختن همه رفتارشون فرق کرده بود
    یا اونا یه چیزیشون شده بود یا من فرق کرده بودم معلومه تفاوت ظاهری من بود که به اونا اجازه تیکه انداختن نمیداد
    این رفتارشون خوشحالم کرد دیگه دوست نداشتم اون نگاه هارو تحمل کن و اون حرفا رو بشنوم چادر بهم امنیت میداد آزدی روحی میداد
    شاید اون موقع ها که مانتویی بودم میتونستم راحت رفت و آمد کنم اما روحم تو قفس بود آزاد نبود همیشه مورد
    شنکجه نگاه دیگران قرار میگرفت
    دیگه تحمل نداشتم نمیخواستم اون حرفارو دوباره بشنوم
    از اون موقع به بعد چادر و از سرم دور نکردم

    عاشق چادرمم بهم آزادی بخشید که همیشه به دنبالش بودم

    (به نقل از یکی از دوستان)

    کلیدواژه ها: آزادگی روح, جشن تولد ستاره ها, حجاب, خاطره حجاب, خاطره چادری شدنم, چادر, چی شد چادری شدم
    موضوعات: خاطره, جشن تولد ستاره ها  لینک ثابت  [ 04:30:00 ق.ظ ]

    ارسال نظر »
    1 2 3 »
     
    •  خانه  
    •  جزئیات صاحب وبلاگ  
    •  ورود  
    •  تماس