خدا آن حس زیباییست
که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ می دزدد
سکوتت را
یکی مثل نسیم سرد می گوید
کنارت هستم ای تنها
و دل آرام می گیرد...
.
.
.
.
سلام دوستان ودختران عزیزآسمانی...
به وبلاگ خودتون خوش اومدید.. امیدوارم اینجا لحظات خوشی داشته باشید .
نظر بدید آسمانی ها منتظر حضور گرمتون هستم.
مدیر وبلاگ : زینب بانو
فرانسه را به اصطلاح مهد آزادی می دانند، اما به تازگی در این کشور آزاد بسیاری از دختران مسلمان به خاطر حفظ حجاب از مدارس اخراج شده اند!
از جمله دخترانی که از مدرسه فرانسه برای رعایت حجاب خود و خواهر پانزده ساله اش اخراج شده اند راضیه نادران است که ده سال بیشتر ندارد. او در نامه ای چنین می نویسد:
«…روزها می گذشت و من به مدرسه می رفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه می فرستاد و از او درخواست می کرد اجازه دهد تا من بی حجاب به مدرسه بروم. فکر می کرد که من حجابم را به اجبار پدرم، رعایت می کنم! او در آخرین نامه ای که در7 نوامبر ( 16 آبان ) به پدرم و مادرم نوشته گفته است:
«…اگر راضیه روسری اش را درنیاورد دیگر حق مدرسه آمدن ندارد!»
این نامه را صبح به من داده بود و بعد از ظهر وقتی برای آوردن کتاب ها و دفترهایم به مدرسه رفتم دیدم مثل فرمانده پادگان با تنی چند از معلمان جلوی در ایستاده بود و به خیال اینکه من می خواهم به کلاس بروم با عصبانیت و خشونت گفت: Non , noo ,Radieh; نه، نه راضیه!
من در آن موقع ناراحت شدم و بغض، گلویم را فشار می داد ولی با این حال به او گفتم: من برای برداشتن کیفم آمده ام!
من از آن روز دیگر به مدرسه نمی روم و در خانه درس های ایرانی ام را ادامه می دهم، اما این برخورد بد و بی ادبانه مدیر را هرگز فراموش نمی کنم.
من تا به حال چند مصاحبه داشته ام. در جواب خبرنگار شبکه سوم تلویزیون فرانسه که پرسید آیا به حجابم ادامه می دهم یا نه، گفتم: حجاب در اسلام از نه سالگی برای ما دختران واجب است. من از نه سالگی چادر به سر کردم و تا آخر عمر هم به سر خواهم کرد. من بازی کردن با بچه ها و مدرسه رفتن را دوست دارم ولی دینم و حجابم را از همه چیز بیشتر دوست دارم و حاضرم در خانه تنها باشم ولی خدا از من راضی باشد و به دخترهای مسلمان می گویم که از این سر و صداهای فرانسوی ها و سیاست های ضد اسلامی اشان نترسند و به مبارزه خود ادامه دهند که حتما پیروزی از آن ماست.»[۱]
پی نوشت:
[۱] راضیه نادران، 10 ساله، از کلرمون فرانسه. به نقل از روزنامه کیهان مورخ 69/10/14
منبع : مشاهده شده در کتاب بوستان حجاب/ محمد رحمتی شهرضا / ص 72
السلام علیک یا فاطمه الزهرا با سلام خدمت شما از این به بعد مطالبی میزارم تحت عنوان ( از حجاب دور و بر شما چه خبر ؟ ) که از خاطره ها و مطالب تولیدی خودم و بعضی از دوستان هستش … مطلب پیش رو اولین مطلب از سری مطالب ( از حجاب دور و بر شما چه خبر ؟ ) است. تازه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم … این روزنامه اون روزنامه تا یه کار خوب پیدا کردم ، شماره رو برداشتم زنگ زدم یه خانومی گوشی رو برداشت گفتم که واسه کار زنگ زدم خیلی تحویلم گرفت و یه سری اطلاعات عمومی ازم گرفت و معدلم و پرسید و چون معدلم خوب بود خیلی دیگه تحویلم گرفت … خلاصه گفت فردا فلان ساعت بیا دفتر که فرم پر کنی… فرداش رفتم به آدرسی که داده بود یه دفتر خوب تو یه جای خوبتر … به محض اینکه رفتم تو بدون اینکه خودمو معرفی کنم گفت بفرمایید چه امری داشتید گفتم واسه کار اومدم دیدم خیلی با بی تفاوتی داره جوابمو میده و از اون همه تحویل گرفتنایی که دیروز داشت خبری نبود … گفتم لابد نمیشناسه اینجوریه بهش گفتم من همون خانومیم که دیروز باهاتون تلفنی حرف زدم … خانوم …. فامیلیمو بهش گفتم تا اینو گفتم دیدم سرش و بلاخره بالا گرفت و تو صورتم نگاه کرد با یه حالتی برگشت بهم گفت فکر نمیکردم این قیافه ای باشی پیش خودم گفتم مگه قیافم چطوره ؟ یه نگاهی به خودم کردم یه نگاهی به اطراف تازه فهمیدم قضیه چیه دورم همه دخترای با آرایش فجیع و موهای بیرون ریخته ی رنگی منم که با یه چادر سیاه کاملا متمایز از بقیه برگشت بهم گفت من اگه جای شما بودم فرم رو پر نمیکردم … گفت حقوقش کمه … گفتم دیروز که چیز دیگه میگفتی گفت اون فقط در حد یه پیشنهاد بود … فهمیدم که داره بهانه میاره منم که کلا با این اوصاف قید این کارو زده بودم و چون اصولا آدمی هستم که در این شرایط میدون و خالی نمیکنم و کم نمیارم گفتم ببینم این بهانه جویی رو تا کی ادامه میدن خیلی خونسرد گفتم عیب نداره با حقوقش میسازم فکر نمیکرد قبول کنم یه خورده وایستاد یه چیزی میخواست بگه که جا بزنم گفت تو هم باید مث ما موهات و رنگ کنی یه خورده نگاش کردم گفتم باشه مشکلی نیست قیافش دیدنی بود با یه لحن تندتری گفت ببین باید مث ما آرایش کنی و تیپت اینچوری باشه منم دیگه نمیتونستم حرف نزنم برگشتم گفتم عزیز من از همون اول میگفتی از حجابت بدم میاد دیگه این بهنه ها واسه چی بودن درضمن اگه میگفتی ماهی یه ملیون هم حقوقشه بدون این چیزایی که هویت منه قبول نمیکردم من دینم و حجابم و با این چیزها عوض نمیکنم…. والسلام
اوایل که منم مثل دوستای دیگم مانتویی بودم و چادر به سر نداشتم
اولش احساس میکردم خیلی آزادم و راحتم اما گاهی تو مسیر باید خیلی از حرفا رو میشنیدم و خیلی از نگاه هارو تحمل میکردم گاهی که از مدرسه به خونه می اومدم انقدر تیکه از پسرا شنیده بودم که حالم از خودم و اونا بهم میخورد اوایل مشکل کارم و نمیدونستم، نمیدوستم چرا مردم این رفتارو با من دارن یه بار برای گرفتن دفتر میخواستم برم خونه دوستم خانوادشون مذهبی بودن پدرش طلبه بود دوست نداشتم منو اونطوری ببینند ترسیدم دوستم ناراحت بشه که چرا حجابم جلو پدرش کامل نبوده چادر مشکی مادرم سرم کردم و موهام و جمع و جور کردم طوری که پیدا نباشه خودمو جلو آینه دیدم اصن یه آدم دیگه شده بودم دیگه اون دختر همیشگی نبودم اینبار محجبه بودم خیلی فرق کرده بودم وارد خیابان شدم پسرای محل که منو اینطوری دیدن هیچی نگفتن دیگه هم تیکه نمی نداختن همه رفتارشون فرق کرده بود یا اونا یه چیزیشون شده بود یا من فرق کرده بودم معلومه تفاوت ظاهری من بود که به اونا اجازه تیکه انداختن نمیداد این رفتارشون خوشحالم کرد دیگه دوست نداشتم اون نگاه هارو تحمل کن و اون حرفا رو بشنوم چادر بهم امنیت میداد آزدی روحی میداد شاید اون موقع ها که مانتویی بودم میتونستم راحت رفت و آمد کنم اما روحم تو قفس بود آزاد نبود همیشه مورد شنکجه نگاه دیگران قرار میگرفت دیگه تحمل نداشتم نمیخواستم اون حرفارو دوباره بشنوم از اون موقع به بعد چادر و از سرم دور نکردم
عاشق چادرمم بهم آزادی بخشید که همیشه به دنبالش بودم