خدا آن حس زیباییست
که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ می دزدد
سکوتت را
یکی مثل نسیم سرد می گوید
کنارت هستم ای تنها
و دل آرام می گیرد...
.
.
.
.
سلام دوستان ودختران عزیزآسمانی...
به وبلاگ خودتون خوش اومدید.. امیدوارم اینجا لحظات خوشی داشته باشید .
نظر بدید آسمانی ها منتظر حضور گرمتون هستم.
مدیر وبلاگ : زینب بانو
کوچه «شهید مظفری» تابلوئی است که هر بار دیدنش مرا به فکر فرو می برد؛ او که بوده، کجا شهید شده؟…
پیچ و خم های محله را طی کردم و تابلوهایی که هر یک به نام شهیدی است؛ سر از خیابان درآوردم، خیابانی شلوغ و پر سر و صدا.
خیابان انقلاب، یک سو میدان آزادی و سوی دیگر میدان امام حسین. غرب این خیابان آزادی است و شرق آن امام حسین.
با خودم گفتم: «زینب کمی سوی آزادی برو شاید آنچه می خواهی در آن سو باشد.»
راهم را به سوی غرب کج کردم، هر قدم که بر می داشتم خاطرم مکدر می شد؛ مکدر از رنگ ها و مدل های جور واجور؛ حجاب هایی که نبود، بی حجابی هایی که بود و نگاه های غریبی که مرا با چادر مشکی و بلندم زیر زخمه سیلی می گرفت و هزاران حرف های ناگفته و تمسخر های آشفته، نگاهم حیران و قلبم آزرده.
خدا را شکر هنوز چیزی از انقلاب دور نشده ام بهتر است برگردم.
به آزادی و بی غیرتی، به آزادی و بی عفتی، به آزادی و لودگی پشت کردم و رو به سوی امام حسین بازگشتم.
با هر قدم به یاد امام حسین(علیه السلام) می افتادم؛ رشادت و عظمتش، مردانگی و غیرتش، آزادگی و همتش، و غربت و شهادتش…
«این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست وین چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست»
نمی دانم چرا هر وقت به حسین(علیه السلام) می اندیشم به یاد زینب کبری(سلام الله علیها) می افتم، گویا جدایی بینشان هرگز رقم نخورده است.
«السلام علی قلب زینب الصبور و علی لسانها الشکور»
تو که بودی؟ صبر از صبر تو شرمنده!
استقامت از قامت خمیده تو بالنده!
بردباری و شکر گزاری در مصیبت ها درسی است از تو.
حجابت، عفت و عصمتت برایم درسی فراموش نشدنی است.
اظهار عجز پیش ستمگران نکردی!
سرافراز ماندی و با شجاعت پوزه کریه دشمنان را به خاک مالیدی که «ما رایت الا جمیلا»
تو منادی آزادی و غیرتی، تو طلایه دار حریت و عزتی،
تو رهرو راه آزادی و عبودیتی، تو نمونه حریت و ولایتی…
در راستای انقلاب به سوی امام حسین که قدم می نهی جای جای تاکسی ها صدا می زنند: «امام حسین، امام حسین، امام حسین نبود…»
نه!
من می خواهم چون حربن یزید ریاحی پای پیاده به امام حسین(علیه السلام) برسم.
چون در این قدم قدم ها تا امام حسین(علیه السلام) دریا دریا معرفت نهفته است.
با هزار امید از انقلاب به سوی امام حسین رهسپارم؛ شاید که بیابم گمشده ام را، شاید که بیابم خویشتنم را.
قدری که پای نهادم در این راه دیدم که باز از هر سو مردمی بیگانه از این مسیر و از امام حسین(علیه السلام) هریک شتابان به دنبال چیزی رهپویند.
با خود لختی اندیشیدم، آیا به راستی نگاه من به امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) و شهید و شهادت همان نگاهی است که دیگران دارند؟!
اینان برای من چه مفهومی دارند؟ این واژه ها چیستند؟ تنها کلماتی در کنار هم و بی معنا؟! یا حقایقی ژرف و حیات بخش!
نه همگان اینگونه نمی اندیشند.
آن ها به این عبارات تنها به عنوان اسم خیابان ها و کوچه ها نگاه می کنند تا مبادا خانه خود و مسیر خود را گم کنند!
مثل هر شب همان هنگام کوبه در صدا میکند چشمان اشک آلوده ی برادرم می درخشد صدازد : آمد سراسیمه از جا بر می خیزم، به سوی در می شتابم، برادرم پشت سر من در را که باز کردم، صدای گرم و دست مهربانی که هر شب گوش دل می نوازد و موهای پریشانمان را به گرمی نوازش می دهد ، از خورجین ساده اش نان و خرمایی … نگاه مهربانش، گرمی دستانش، یادآور نگاه پر مهر پدرم بود در کنار برادرم زانو زد و آغوش گشود تا سر بر شانه پر مهرش نهاد، دستان پرصلابتش را به دور او حلقه زد، دستی توانمند که یک ضربه او از تمام عبادت های جهانیان ارزشمندتر است، دستی که قلعه یهودیان خیبرنشین را بی در و پیکر نمود خدایا، این همان دست است ،که پینه ی کندن چاه های مدینه بر آن نقش بسته، اما چه بنده نواز است چه گرما بخش است و روح افزا این همان دست است که بر سر یتیمان عرب پدرانه کشیده می شود آهنگ رفتن داشت قدم های سنگینش، نشان از مرد میدان ها بود؛ قدم های استوار و پر صلابتش از رشادت ها و شهامت ها از بدر و احد و حنین حکایت داشت. با رفتنش، بار غم باز بر دل می نشیند دنیا به روی دوشمان سنگینی می کند اما امید دیدنش به فردایمان رنگ می بخشد. چه شبی است امشب؟ آسمان چه به زمین نزدیک است! آسمان به نور ستارگان روشن گویا شب قدر است؛ اما چرا بوم شوم نغمه ایی ناجور می خواند ؟ چه دهشت زاست امشب آقای مهربان، امشب زودتر از هر شب ترکمان کرد گویا عجله داشت امشب نگاهشان، نگاه امید بخش هر شب نبود نگاه مسافری بی بازگشت.
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
با رفتنش غبار دلم، پیش چشمم را تیره کرد آه سردی کشیدم و ندیدنش را حس کردم غَمگِنانه در را بستم، ندانستم لحظات چگونه گذشت. هنوز صبح ندمیده؛ اصلا آیا صبح خواهد دمید؟ ولوله ای از زمین و زمان به گوش می رسد ناخودآگاه بیرون دویدم چه خبر است؟ غوغایی بر پاست! بین زمین و آسمان ندایی به گوش می رسد هاتفی صدا می زند : تَهَدَمَت والله ارکانُ الهدی قد قُتِلَ علی المرتضی آه واویلا مردم شتابان به سوی مسجد می دویدند به سر زنان، مویه کنان که امیرالمومنین به شهادت رسید اما مولایمان در محراب زمزمه ی “فُزتُ وَ ربِ الکعبه” به زبان می راند. آری او رستگار شد و جهانی یتیم…
صدای زمزمه پدرم را میشنوم؛ خوب که دقت میکنم میبینم زیر لب نام علی را نجوا میکند. با هر زمزمه اش قلبم را شیفته و شیدای وجود مطهر مولا می سازد. وجودی که اعجاز خلقت است و آیینه تمام نمای پیامبر. او که مولود کعبه است و شکاف رکن یمانی بر این شاهد. او که با دیدنش زمین و زمان شعر عشق و جنون سر میدهند، که قد افلح المومنون. او که با وجودش ریشه عدل و عدالت استوار گشته و با مهرش آب و گل ما سرشته.
بار الها نمیدانم چرا نام او ورد هر زبانیست، اما نیک، میدانم که نام و یاد او حلال هر مشکلیست. کلّ هَمٍّ و غمٍّ سَینجَلی آری من هم با پدر هم نوا میشوم : یا علی و یا علی و یا علی
تا که بر لب نامت ای زیباترین، میآورم آسـمـانها را تو گویی بر زمین میآورم
تـــو طـــــلــوع آفــتابی، من اذان مغربم زیر لــــب نــــام امــیرالمؤمنین میآورم..
چهل و دو سال آزادی ،استقلال و اسلام مداری و دین خواهی
چهل و دومین بهار آزادی در سرمای بهمن ماه
برگرفتیم غبار 2500 ساله را از چهره این مرز و بوم
دستی کشیدیم بر این آینه تا خویشتنمان را بنمایاند به ما
طی کردیم در این چهل و دو سال مسیر بودن تا شدن را
آموختیم الف بای درس جهاد را
از معلمی آسمانی که هویتمان بخشید
او که نفس قدسی اش از قم تا نجف
از نفل لوشاتو تا تهران و جماران، هستی مان بخشید
او که با همت الهی اش همّت ها ساخت و باکری ها و برونسی ها
چمران ها و بهشتی ها و مطهری ها ……
همتّی ساخت که تمام زندگی اش را به گفته مادرش خلاصه کرده بود در دو سه تا کاسه و سه تا بشقاب و یک سفره و یک قوطی شیر خشک بچه آنهم در عقب ماشینی ؛ و هر وقت مادرش می گفت:« پسرم بیا شهرضا برات خانه می خرم». می گفت :«اصلا حرف این چیزها را نزن، دنیا هیچ ارزشی ندارد . مادر جان من دنیا را گذاشتم برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای خانه دار ها…»
و آمدیم تا در سایه سار رهبری فرزانه نشستیم
او که فرزند روح الله بود و روحش از جنس روح بلند روح الله
کلامش به گرمای کلام او
نگاهی نافذ و بصیر
همراهش در کشتی انقلاب در دریای مواج و خروشان تنهائی
نشستیم تا برهاند ما را از فراز و فرود ها، از فتنه ها و نامردی ها ، کم کاری های بی همتان عافیت طلب
دل دادیم به رهنمود های حکیمانه اش ، که می دید آنچه ما ندیدیم
و می بیند آنچه ما نمی خواهیم ببینیم
او که از صفای بصیرت و صدق دلِ چون آیینه اش از بی اعتمادی به آن سوی آب ها گفت و نشنیدیم
از عهد شکنی شب نشینان ،بیممان داد و اعتنایش نکردیم
او که درس های امام بت شکن را برایمان به زیبائی و شیوایی دیکته کرد و چه زیبا گفت: